فيدل

حامد حبيبي
leon_rh@yahoo.com

محمود و مينا و منير عقب نشسته بودند. علي پشت فرمان بود. داوود هر لحظه بيشتر در صندلي جلو فرو مي رفت. محمود نگاهش را از مناظري كه با سرعت صد و بيست كيلومتر در ساعت از پيش چشمانش مي گريختند كند و پرسيد: ببينم، بالاخره معلوم شد جريان چي بوده؟ منير دماغ قرمزش را با دستمال گرفت، مينا نگاهش را ول داد پشت ابرها كه آرام آرام از پشت كوه هاي شمال جاده بيرون مي آمدند، داوود توي صندلي جا به جا شد، علي در آينه عقب نگاهي به آنها انداخت. محمود ادامه داد: اصلا مي خوام ببينم آخرش يكي از شماها فهميد به كجاش خورده؟ منير كه بفهمي نفهمي اشك توي چشمهايش جمع شده بود با صداي آهسته اي گفت: گفتن خورده به پشت سرش. علي دست اندازي را رد كرد و گفت: نه خانوم جان! من خودم شنيدم اون يارو پسرخاله هه مي گفت تو نخاعش خورده. داوود گفت: ولي دختر عمه ش داشت مي گفت حالا خواهراش چه جوري مي خوان ببيننش وقتي سر نداره. منير و مينا و محمود برگشتند سمت داوود: سر نداره؟! علي به داوود چشم غره رفت. داوود صاف تر نشست تو صندلي: اون دختره گفت... گفت مگه پروانه ي قايق گردنشو... محمود گفت: اين ديگه خيلي چرته. علي گفت: محمود جان چرا ميگي چرته؟ مگه تو خودت جنازه رو ديدي؟ محمود گفت: من؟...نه. اصلا جز خواهراش كي ديده؟ مينا سرش را بلند كرد: من ديدم. همه ي بدن ها سمت او چرخيد جز علي كه نمي توانست. داوود گفت: مينا خانوم شما ديدين؟ كي ديدين؟ محمود گفت: تو كه جنازه ببيني غش مي كني. مينا دماغش را بالا كشيد و گفت: فكر كردين براي چي سر خاك هي دور قبر مي پلكيدم. اونجا كه صورتشو كنار زدن واسه بچه ها، يه لحظه ديدم. هيچكس چيزي نپرسيد، با ترس و تحسين به مينا چشم دوخته بودند. مينا نگاه شيشه اي اش را روي صورت همه چرخاند و هجا كرد: لب...خند... مي زد. داوود نفسي كشيد. منير دستمال را به دماغش نزديك كرد. محمود گفت: عين فيلم ها. مينا رفت تو شكمش: تو كه نديدي هيچي نگو... مي گم لبخند مي زد. نزديك بود بزند زير گريه. محمود گفت: باشه. لبخند مي زد. حالا تو با اين حال و روزت چرا رفتي جلو كه ببينيش؟ مينا رو به منير كرد: مشكوك بودم...مگه شماها نبودين؟ علي سرعت را كم كرد و گفت: آقايون، خانوم ها! من هوس آلبالو كردم. كشيد تو خاكي. منير غر زد: علي خجالت بكش... تو اين موقعيت؟ علي ترمز دستي را كشيد و گفت: جنايت كه نمي خوام بكنم. تازه تو صندوق يه دوغ معركه داريم، هركي مي خواد بگه بيارم. منير گفت: نخوري خوابت بگيره پشت فرمون، همه مونو به كشتن بدي. علي اعتنايي به حرف منير نكرد، در را باز كرد. باد و خاك پيچيد تو: با اين حرفها سوسن زنده نمي شه. داوود گفت: از اين حرف ها گذشته اون خودش آدم خوشي بود الان راضي نيست ما به خودمون بد بگذرونيم. و چشمكي به علي زد. محمود پيشاني اش را روي پشتي صندلي جلو گذاشت: من مي گم چرا يه روايت درست وجود نداره؟ وقتي هزار تا حرف در مورد يه اتفاق زده ميشه يعني يه چيزي مي لنگه. منير گفت: به ما كه اولش گفتن غرق شده. داوود به عقب برگشته بود ولي نمي توانست ببيند علي پشت در صندوق عقب چه مي كند: من هم تعجب كردم. آخه سوسن خودش غريق نجات بود. مينا گفت: مي گفتن هفته ي پيش دو نفر رو نجات داده. محمود گفت: ولي بعد گفتن قايق كه خورده به سرش ضربه مغزي شده، همونجا، جادرجا. علي دور لبش را پاك كرد و خودش را انداخت رو صندلي و گفت: قطع نخاع شده. و تشتي را كه آلبالوها را تويش شسته بودند گذاشت رو پاي داوود. محمود گفت: حالا هرچي. اين پسرخاله ي خسرو مي گفت غريق نجات ها پيداش كردن. منير گفت: طفلك خسرو! اون بدبخت شد. اون تنها شد. بچه ها كه دو روز ديگه يادشون ميره. مينا بي توجه به حرف منير گفت: من همه اش نيگا كردم تو اين دو روزه. شما يه دونه غريق نجات دور و ور ويلا ديدين؟ داوود دو تا آلبالو انداخت تو دهانش و گفت: نه! علي فرمان را چرخاند و دوباره توي جاده افتادند، دست آزادش را توي تشت برد: ولي اين پسرخاله هه از اون ناتوها بود ها! محمود از بالاي صندلي توي تشت آلبالو سرك كشيد: خسرو خودش هم از اون ناتوهاست. داوود تشت را بالا گرفت تا محمود آلبالو بردارد: ديدين؟... اصلا گريه نكرد. مينا گفت: من هم همين رو مي خواستم بگم. منير يك مشت آلبالو برداشت: بيچاره ماتش برده بود. علي پايش را روي پدال گاز فشار داد و گفت: نه بابا... اون به... به هيچيش نيست. داوود سرش را دم گوش علي برد و پچ پچي كرد و دوتايي زدند زير خنده. منير غريد: بس كن علي. علي گفت: خانوم من! درسته دخترخاله ات بوده ولي دليل نمي شه كه ما نخنديم. ولي نگاهش كه در آينه به منير افتاد كه با اخم هسته هاي آلبالو را از توي دهانش داخل مشتش تف مي كرد لب و لوچه ها را جمع كرد و ادامه داد: خدا بيامرزتش. من كه هنوز هم باورم نميشه. آدمي به اون سرحالي...بيخود و بي جهت، نه داوود؟ داوود كه به شهادت گرفته شده بود انگشت هايش را كه دو بندشان از آلبالو قرمز شده بود دور از لباسش نگه داشت و تاييد كرد: واقعا! دريا به اون بزرگي...من كه هنوز تو شوك ام. مينا گفت: خسرو نه ناراحت بود نه ماتش برده بود. قيافه اش عين آدم هايي بود كه يه كاري كردن و حالا پشيمونن. محمود گفت: برو بابا. تو ديگه خيلي... مينا پريد وسط حرفش: گوشه ي لبت چرا خونيه؟ علي يه لحظه سريع رويش را از جاده بر گرداند و گفت: خون؟ محمود گفت: خون چيه؟ آلبالو خوردم ها! تو مثكه حالت خرابه. مينا دستهايش را روي صورتش گذاشت. علي به محمود گفت: مراقب خواهرت باش. منير خواست دستي به پشت مينا بكشد و دلداريش بدهد ولي نتوانست و گفت: اه! علي با اين آلبالوهات گند زدي به همه مون. يه جا نيگر دار دستهامونو بشوريم لا اقل. علي لبخند زد و گفت: منجيل نيگر مي دارم برين دستشويي. صداي بم مينا بلند شد: نديدين به عمه گفت نتونستم از امانتتون خوب نگه داري كنم. محمود گفت: چه ربطي داره؟ همه اينو ميگن. مينا گفت: پس چرا حتا سر خاك هم يه قطره اشك نريخت؟ داوود كه داشت دست هايش را با دستمال كاغذي پاك مي كرد گفت: بعضي غصه ها اينقدر بزرگه كه آدم نمي تونه گريه كنه ولي... مينا پريد وسط حرفش: اين حرف ها رو ول كنين. ببينم مگه دوشنبه نمرده چرا امروز خاكش كردن؟ علي گفت: اون پسرخاله هه گفت كه، گفت ما چون به همه ي آشناها گفتيم امروز، ديگه نمي تونيم برنامه رو عوض كنيم. منير به محمود گفت: شما هسته هاتونو چيكار كردين؟ محمود كف دستش را نشان منير داد و گفت: چقدر هم كه آشنا اومده بود سر خاك! نه بابا قضيه اين نبود، اون دستمالو بي زحمت. داوود جعبه ي دستمال كاغذي را رد كرد عقب و گفت: معلوم بود جريان چيه. اجازه دفن نداشتن. علي گفت: چي؟ تو از كجا فهميدي؟ داوود گفت: اون يارو عينك دسته طلاييه، كي بود؟ همون... زنگ زد دادستاني گفت شناسنامه اش گم شده. علي هسته ي آلبالو را تف كرد از پنجره بيرون و گفت: گم شده؟ پس چرا به من نگفتي. داوود گفت: من فكر كردم فهميدي تو. پس فكر كردي برا چي ديروز دفنش نكردن. محمود گفت: حالام بدون اينكه شناسنامه اش رو باطل كنن دفنش كردن. منير قيافه اش از ترشي آلبالوها در هم رفت و گفت: حالا يعني چي ميشه؟ علي گفت: هيچي. هرچي مي خواسته بشه شده ديگه. داوود گفت: اگه يه وكالت نامه داشته باشن با شناسنامه هه كه باطل نشده همه چي رو مي كنن به اسم خودشون. منير گفت: كه چي بشه؟ محمود گفت: كه يك قرون هم به عمه ي بنده خدا نرسه. همه برسه به خسرو و پسراش. يك آلبالو از دست منير قل خورد زير صندلي: مگه مادر هم ارث مي بره؟ داوود گفت: زكي! منير گفت: حالا نكشن خاله ي بنده خدا رو. علي گفت: شلوغش نكنين. مينا كه خيلي وقت بود سرش را توي دست هايش گرفته بود و نگاهش را انداخته بود پشت درخت هاي كنار جاده گفت: اينا رو ولش كنين. اونا حتا تو پزشكي قانوني هم آشنا داشتن. محمود گفت: اينو راست ميگه. همون يارو عينك دسته طلاييه كه با زنش ديشب رفتن سردخونه... منير خودش را جمع و جور كرد: سردخونه؟ واسه چي؟ مينا گفت: زنش داشت در به در دنبال استن مي گشت مي گفت مي خوايم بريم لاك دستهاشو پاك كنيم. علي گفت: لاك؟ اين كه كار مرده شورهاست. اونا خودشون قبل از اينكه مرده رو بشورن اين كاراشم مي كنن. منير گفت: تو از كجا مي دوني؟ داوود گفت: راست ميگه بنده خدا. و دستمال كاغذي مچاله را از پنجره ي سمت علي انداخت بيرون. مينا گفت: اصلا مگه لاك از رو دستي كه تو سردخونه بوده به اين راحتي پاك ميشه. شيشه رو لطفا!... باد مي زنه عقب. علي شيشه را برد بالا و به مسخره گفت: حتما يه مدركي، سرنخي رو با مرده جا گذاشته بودن شب قبل رفتن كه برش دارن. منير ناليد: بدبخت سوسن! مينا انگار از خودش داشت مي پرسيد گفت: ببينم كسي كه قايق موتوري اونجور به سرش خورده نبايد رو صورتش رد كبودي اي يا زخمي باشه؟ محمود گفت: چرا. مينا گفت: ولي من ديدم صورتشو... سالم سالم بود، پوستشو انگار از دو طرف كشيده بودن. لبخند تو لبش يخ زده بود. هيچ كس چيزي نگفت. آن طرف، روي دشتي كه مقابلشان بود پره هايي در باد مي چرخيدند. نيروي باد به برق تبديل مي شد. انگار دسته اي آسياب بادي از خاك در آمده بود. داوود سكوت را شكست: اون چرا تك افتاده؟ همه نگاهشان را به بالاي كوه بلندي كمي دورتر انداختند كه داوود اشاره مي كرد. يك آسياب تك و تنها روي قله ي كوه مي چرخيد. چند ثانيه همه به جز علي سرشان را بالا گرفته بودند و به آسيابي كه تنها در دوردست مي چرخيد چشم دوختند. علي ترمز كرد، نگاهي توي تشت خالي انداخت و گفت: خوب شد هيچكي آلبالو نمي خورد. اينم دستشويي. بعد با زحمت در سمت خودش را باز كرد، باد موهايش را به هم ريخت. همه به جز مينا با دست هاي نوچ شان كه انگار خون رويش خشك شده بود پياده شدند. دختر افليجي دم ورودي دستشويي توي ويلچرش فرو رفته بود، هركس بيرون مي آمد پول خردي توي دامنش مي گذاشت.
وقتي همه برگشتند مينا رو به باد به ماشين تكيه داده بود و چشمانش را بسته بود، سايه اش دراز به دراز روي زمين افتاده بود. داوود پشت فرمان نشست. علي جاي محمود را كنار منير روي صندلي عقب پر كرد. محمود تشت خالي آلبالو را از روي صندلي جلو برداشت و كنار پايش گذاشت. مينا برگشت و از شيشه ي عقب براي دختر افليج دست تكان داد، ديد كه نگاه دختر تا پيچ جاده دنبالشان كرد.
علي گفت: من كه مي خوام بخوابم تا تهرون. و سرش را روي شانه ي منير گذاشت. داوود از توي آينه به مينا گفت: آخرش چي شد مينا خانوم؟ نتيجه ي تحقيقات به كجا رسيد؟ علي ناله كرد: جون من بس كنين. مادر خواهرش حرفي ندارن شماها ول كن نيستين. منير گفت: اون بدبختها كه ساكشونو وانكرده بايد برگردن. مينا چيزي نگفت. محمود گفت: من كه خودم شنيدم اون يارو عينك دسته طلاييه... ببينم اين مرتيكه اسم نداشت؟ علي يك چشمش را باز كرد و گفت: ازين به بعد بهش بگو دسته طلا. داوود پقي زد زير خنده. منير چانه اش را به سمت موهاي علي چرخاند و طوري كه معلوم بود خيلي هم بدش نيامده گفت: تو يه حرف جدي نمي توني بزني؟ محمود ادامه داد: حالا هرچي... شنيدم به خسرو گفت خيالت راحت باشه درو بستم گفتم هيچكس حق نداره اين درو باز كنه تا فردا صبح كه خودم بيام. داوود گفت: مگه مردك چيكاره بود كه براي مسوولاي پزشك قانوني تعيين تكليف مي كرد؟ محمود گفت: همينو بگو. مينا گفت: من كه گفتم اينا همه جا آشنا داشتن. علي سرش را از روي شانه ي منير برداشت و سيخ نشست و گفت: مينا خانوم حالا نظريه ي شما چيه؟ منير گفت: دهه! تو كه گفتي مي خوام بخوابم. علي گفت: ديگه نمي خوام. مينا نفس عميقي كشيد، چند لحظه حرفي را كه مي خواست بگويد مزه مزه كرد و گفت: من مي گم اينا... خسرو يا يكي از پسراش با يه چيزي زدن تو سر سوسن. بعد انداختنش تو دريا، به همه هم گفتن داشته شنا مي كرده يه قايق موتوري زده به سرش. نگاه ها به اندازه اي ناباورانه به مينا دوخته شد كه سعي كرد شدت واقعه را كم كند: يا حرفشون شده اتفاقي هلش دادن سرش خورده به جايي. چند لحظه همه اين فكر را سبك سنگين كردند و محمود اولين ايراد را وارد كرد: بابا! يارو قايقرونه رو گرفتن، بازداشته. در چهره ي ديگران تاييد حرف محمود خوانده مي شد. مينا پرسيد: شماها خودتون رفتين و طرفو تو بازداشتگاه ديدين؟ هيچكس نرفته بود. مينا ادامه داد: تازه چه فرقي مي كنه؟ بعيد نيست به يه قايقروني پول داده باشن كه گردن بگيره بعد چون خودشون اولياي دم ان رضايت مي دن طرف بياد بيرون. منير گفت: از اول كه هي مي گفتن بايد رضايت بديم، اون بدبخت عمدي نداشته. مينا قيافه ي پيروزمندانه اي گرفت و سري تكان داد. داوود كه حواسش به جاده بود گفت: ولي به نظر من نبايد رضايت بدن تا عبرت... علي كه حسابي جدي شده بود نگذاشت داوود ادامه بدهد و گفت: ولي يه جاش مي لنگه. مينا گفت: كجاش؟ ولي نگذاشت علي جواب بدهد و ادامه داد: ببينم شما اگه يه نفرو زير كنين بعد بگيرنتون، مادري پدري كس و كاري از شما نميره خونه ي مقتول براي عرض تسليت، براي خواهش تمنا كه تو رو خدا بياين رضايت بدين. شماها كسي از خونواده ي قايقرون رو ديدين تو ويلا؟ محمود كامل كرد: يا سر خاك؟ داوود گفت: يه پسر ريشوئه بود دو زانو نشسته بود پهلو قبر. محمود گفت: همون كه بدجور گريه مي كرد؟ منير گفت: اون آشنا بود، هي سوسن سوسن مي كرد. مينا چشمانش را تنگ كرد: جدي اون كي بود؟ آشنا بود ولي هيچكس نمي شناختش. علي گفت: حالا اونو ولش كنين. هركي بود. منير گفت: من يه چيزي بگم؟ علي گفت: نكنه تو هم قاتلو ديدي؟... مينا پريد وسط حرفش و با صداي آهسته اي زمزمه كرد: فكرشو بكنين... قاتل... بين ما بوده. اگر داوود فرمان را محكم نچسبيده بود ممكن بود از لرزشي كه توي تن تك تك آنها ايجاد شد ماشين از جاده منحرف شود. از كنار مجتمعي با ساختمان هايي دلگير مي گذشتند كه انگار از آسمان وسط آن دشت افتاده بود. يك تاب زنگ زده در فاصله اي از ساختمان ها توي زمين كاشته شده بود، سايه اش روي زمين كش آمده بود. خورشيد پشت سر آنها در افق فرو مي رفت و كم كم رنگي خاكستري بر پرده ي طلايي مي سريد. بعد از سكوتي كه چند لحظه فضا را پر كرد منير به صدا در آمد: مي دونين من از كجا شك كردم؟ كسي چيزي نگفت. منير توضيح داد: ما دو سال پيش تابستون رفتيم آستارا، سر راه اومديم يه سر به سوسن زديم. يادته علي؟ علي سرش را تكاني داد. منير ادامه داد: اينقدر اصرار كرد كه دو روز پيش اش مونديم. علي خواست چيزي بگويد ولي منير ادامه داد: اون تو اين دو روز يك بار هم توي دريا نيومد. ما مي رفتيم تو آب ولي اون ساكشو بر مي داشت مي رفت استخر. مي گفت خوشم نمي آد. علي گفت: يادمه. كه تو هم بهت برخورد و... منير نگاه درمانده اي به علي كرد و سرش را پايين انداخت. علي رويش را برگرداند سمت خانه هاي توسري خورده و پراكنده اي كه از جاده دور بودند و كم كم ذرات تيره ي شب به تن شان مي نشست. مينا انگار نيرويش تحليل رفته باشد گفت: يك ماه پيش كه ديديمش گفت من اونجا غريبم... تو رو خدا بياين به من سر بزنين. محمود گفت: هميشه مي گفت بياين به من سر بزنين... داوود سبقت گرفت: خب راهِ دوره وگرنه همه ي ما... مينا زمزمه كرد: چقدر پوستش خراب شده بود! بعد انگار چيزي يادش آمده باشد گفت: راستي سگشو كسي ديده؟ اسمش چي بود؟ محمود گفت: فيدل. كسي فيدل را نديده بود. مينا رو به محمود گفت: يادته گفت اگه از اول مي دونستم سگ چه جور حيوونيه اصلا شوهر نمي كردم. منير كه هنوز سرش پايين بود، گفت: جدي اينو گفت؟ محمود گفت: نه. گفت اگه مي دونستم سگ چه حيوون وفاداريه امكان نداشت بچه بيارم. علي گفت: دقت كردين اون دو تا لندهور يه قطره اشك هم نريختن. داوود دنده را عوض كرد و گفت: بعضي غصه ها اينقدر بزرگه كه آدم... منير گفت: بس كن داوود... سوسن هيچكسو نداشت. و زد زير گريه. بين فين فين هاش هي مي گفت: بدبخت سوسن. مينا بغضش را خورد و گفت: مامان دوشنبه صبحيه گفت ديشب خواب سوسنو ديدم. محمود گفت: اين مامان ما تا يكي مي ميره... مينا بي توجه ادامه داد: مامان گفت سوسن تو خواب با گريه مي گفته زن دايي ديدي چي شد، اينا همه چيزمو ازم گرفتن. جمله ي آخر را كه گفت نفس توي سينه اش گره خورد، پيشاني اش را به شيشه چسباند و براي اولين بار به بغض اش راه داد. محمود نگاهش را روي سه نفري كه عقب نشسته بودند چرخاند و زير لب پرسيد: كيا؟ علي دستش را گذاشت سر شانه ي منير كه بلند تر هق هق مي كرد و بلندتر مي گفت بيچاره سوسن. داوود دست به سبيلهايش مي كشيد و سعي مي كرد نگاهش در آينه عقب به كسي نيفتد. محمود كه تمام اين مدت يك وري نشسته بود، برگشت، پشتش را به صندلي داد و به روبرو نگاه كرد كه نور هاي پراكنده و زرد شهر زير غبار تيره ي شبانگاهي نفس مي كشيدند.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33360< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي